مچاله



ظهری در کلاس نشسته بودم، از آن صندلی‌های ردیف آخر. مثل همیشه تکرار مکررات، استاد را می‌گویم. منم که بی‌حوصله‌تر از این حرف‌ها. منِ او را دستم گرفتم و دِ بخوان. استاد هم چند وقت یک‌بار می‌دید و توجه نمی‌کرد. شاید اگر استاد مرد بود بی برو برگرد مرا بیرون می‌کرد، بعد هم دو تا دری وری می‌گفت. اما خب خدا را شکر زن بود. نگاه می‌کرد به ریش و سبیل من و تشخیص می‌داد که من پیرتر از این هستم که به درسش گوش بدهم.

کارم شده رمان خواندن و آدم دیدن و آهنگ گوش ندادن. قبلا دم به دقیقه هندزفری پیشم بود و مدام آهنگ گوش می‌دادم. اما الان دو سه روزی شده که رنگ هندزفری‌ام را ندیده‌ام.

آدم دیدن در من تازگی دارد. آدم غریبه دیدن. برای آدم‌های غریبه داستان درآوردن. من کلا آدم کم می‌بینم، یعنی دوست ندارم تعداد متغیرهایی که به ذهنم وارد می‌شوند روز به روز زیادتر و زیادتر شود. اما کافیست که یک متغیر دلخواه را در نظر بگیرم، آن وقت است که تمام مغزم مشغول می‌شود. انگار که چهل کیلو پنبه را در مغزم چپانده باشند. پنبه هم نه، چون پنبه با یک کبریت و نفت مشکلش حل می‌شود، اما این نه. پنبه نسوز خوب است!

داشتم برایتان می‌گفتم. انتهای کلاس نشسته بودم. داشتم ردیف به ردیف آدم‌ها را می‌دیدم و برایشان داستان می‌ساختم. اما نه برای همه. برای کسانی که رفتار خاصی داشته باشند. مانند این پسرک که دو ردیف جلوتر از من نشسته. از استاد سوال پرسید. استاد هم در کمال میل شروع کرد به پاسخ دادن. اما پسرک شروع کرد به حرف زدن با بغل‌دستی‌اش. استاد نگاهش کرد و جا خورد. من هم شروع کردم به داستان در آوردن. خودم را جای پسرک گذاشتم و جایتان خالی مثل این‌که کنار کوره‌ی آتش باشم احساس گرما کردم و از خجالت داشتم آب می‌شدم. استاد چونان نگهبان جهنم داشت مرا نگاه می‌کرد. حواسم نبود که احمد، بغل‌دستی‌ام، در مورد مباحث میان‌ترم از من پرسید.

یا شاید داستان اینگونه بوده. صبر کن احمد. استاد هی می‌خواد سرعت درس دادن رو ببره بالا. بببن چی‌کارش می‌کنم! ببخشید استاد. میشه از آخر توضیح بدهید. آره همین سه خط آخر. یک خنده شیطانی هم کردم و به احمد ناز شستم را نشان دادم و بهش گفتم بیا. این هم سه دقیقه استراحت.  استاد هم ناگهان برگشت که ادامه توضیحش را به من بگوید که دید من مشغول حرف زدن با احمدم. ولش کن، بیخیال. کمی خندیدیدم جگرمان حال آمد.

ردیف سمت راست، از راست اولین صندلی. دخترک غرق در توضیحات استاد شده بود. منم مثل همیشه، مانند مرتاضان هندی که قصد منحرف کردن قطار در حال حرکت را داشتند، داشتم دست به چانه احوالات او را می‌پاییدم.

عینک مستطیلی سیاهی زده بود که ضخامت فریمش همانند ضخامت فریم عینک خودم بود. می‌شد از حرکاتش حدس زد که احتمالاً سردش شده. داشت مدام دستانش را به هم می‌مالید و محکم گره می‌کرد و به خودش می‌چسباند. پنجره‌های کلاس همه از دم باز بودند. سوز سردی می‌آمد. من چند روزی است که لرز دارم. حتی ساعت قبلش از شدت لرز، کاپشن امیر را گرفتم. پا شدم پنجره‌ها را دانه دانه بستم. شاید باورتان نشود، اما اینکه من پا بشوم و در کلاس مثلا چراغ روشن کنم، یا پنجره باز و بسته کنم و این‌ها، این‌ها همه باعث می‌شود که من خجالت بکشم. چون فکر می‌کنم الان است که جمعیت مرا نگاه کنند. اما چند وقتی‌ست که خیلی چیزها برایم بی‌اهمیت شده. از جمله همین خجالت‌ها.

کجا بودم؟ آهان. داشتم می‌گفتم که احساس کردم دخترک سردش شده، منم پا شدم و پنجره‌ها را دانه دانه بستم. بعد آمدم و دوباره سر جایم نشستم. دیدم دخترک دارد دست‌هایش را قایم می‌کند. چشمانم را ریز کردم و با دقت نگاه کردم. دیدم که ناخن انگشتانش قرمز شده. اول فکر کردم که شاید مریضی‌ است. اما خوب که دقت کردم فهمیدم دارد سعی می‌کند که ناخن‌هایش را بسابد و قایم کند. فکر کنم دیشب عروسی دعوت بوده. به هر حال شب ولادت بوده و مراسمات عقد و عروسی هم فراوان.

خیلی برایم جالب بود. در همان ردیف دختری بود که دستانش همه لاک قرمز پررنگ. و عادی نشسته و هر از چندگاهی دستانش را به موهای رنگ کرده‌اش فرو می‌کند و سرش را به عقب می‌دهد. دو صندلی این‌طرف‌تر، دخترک داشت رنگ لاک ناخنش را که تماماً رفته بود، دوباره می‌سابید و زیر چادرش پنهان می‌کرد.


گاهی می‌گوید که بی‌خیال! فکر کن که هیچ‌چیز نبوده، یک پاره ابر بهاری بوده که چند صباحی سایه‌اش تو را خشنود آمده و اکنون نیست، چیزی که زیاد است ابر!

یا که می‌گوید فرض کن خواب بوده! خوابی که در صبح خنک تابستانی بر تو چیره شده! چیزی که زیاد است خواب‌های دل‌انگیز!

یا که گمان کن ماهی شب عیدی بوده! که دو سه هفته‌ای در تنگ کنار او می‌چرخیدی و اکنون به سیلاب رود رها شده‌ است! چیزی که زیاد است ماهی قرمز!

یا که شاید فرشته بوده! چند روزی از خدا رخصت گرفته که روی زمین بیاید و بنده‌ای را عاشق کند تا که خودش انسان شود و برود!

یا که شاید اسماعیل ابراهیم بوده!!!


شب ساعت دوازده و نیم یک بود حدوداً که خوابیدم! صبح هم نزدیک شش بیدار شدم. بعد از حدود نیم ساعت برگشتم که بخوابم! قبلش یه مشت سوال و جواب در مورد خواب روشن خوندم و با تلقین اینکه خواب روشن می‌بینم خوابیدم!

سعی کردم که با شمردن از صد به پایین هوشیاری‌مو حفظ کنم! بعد یه مدت نامشخصی دیدم که به مرحله بختک رسیدم! سعی کردم که با ت دادن جسم اختری‌م از بدنم جدا بشم! اول به سمت راست و چپ و به شکل تاب‌ خودمو ت دادم، و بعدش هم مغزمو منقبض و منبسط کردم! بعدش بلند شدم از جام! اولش یه سیاهی مطلق دیدم و بعد اتاق رو دیدم! احساس شناور بودن می‌کردم! تشک رو که نگاه کردم خودم رو ندیدم! فهمیدم که وارد خواب روشن شدم!

سعی کردم از درب خونه رد بشم! رد شدم و احساس عجیبی داشتم، یه چیزی مثل انرژی که رو تموم بدن تاثیر گذاشت! بعد از در، خودمو بیرون دیدم! سعی کردم که پرواز کنم! اما فقط دو سه متر می‌تونستم بپرم و بعدش آروم می‌اومدم زمین. بعدش دیگه چیزی یادم نیست!

تو خونه بودم! دو تا از بچه‌ها رو دیدم که در واقعیت خونه نبودن! به یکیشون گفتم که من الان خوابم! و تو برنگشتی! خندید!

خودمو جلوی آینه دیدم. خیلی واقعی بود. خیلی. نزدیک‌تر شدم، گرمای نفسم روی آینه بخار انداخت. بینی‌م رو چسبوندم به آینه. احساس سرما رو دماغم رو می‌فهمیدم. می‌خواستم سرم رو بکوبم تو آینه تا به خودم اثبات کنم که خوابم، اما چون خیلی واقعی بود ترسیدم!


نشانه‌ها: کوه و تپه، دایی، شنا!؟!، پدر، پیکان گوجه‌ای مدل شصت، هوشیار، تکرار صحنه سوار شدن به شاسی بلند، راننده ناآشنا، حس خوب.

____

نشانه‌ها: هری پاتر، قدر مطلق، استاد پای تخته، عوض شدن متن تخته

____

نشانه‌ها: جنگ، برادر، تلاش برای زنده ماندن، شهید؟!؟


من در خط به خط دفتر چشمان تو یک دنیا مکر و حیله‌ی عاشقانه می‌بینم!

گویا که مردمک چشمانت دانه، پلک و مژ‌ه‌هایت دام و چشمان من بی‌تاب هم صید.

.

پی‌نوشت: تا میای که خودت رو قانع کنی که سمتش نری، آروم آروم از کنارت رد میشه و میگه که من هنوز هستم! اگه میتونی منو بگیر!!!

پی‌نوشت: به قابلیت تشخیص فقط با احساس حضور رسیدم!


مورخه ۹۷/۱/۹

از من/ به من

-----------------

جونم براتون بگه که اگه شخصی رو دوست دارین و طرف نمیدونه -یعنی روش کراش دارین- با اطمینان خاطر پاشین برین با خودش یه آدم نزدیکش یا یه واسطه در میون بذارین. فی الواقع کاری نکنین که جگرسوز بشین. قبول دارم حس خوبیه اون مرموزیت و سوختگی، ولی وجداناٌ نکنین این کار رو. بذارین خیال‌پردازی‌هاتون واقعی بشه، اگه هم نشد سینه رو صاف کنیم، با صدای واضح و گیرا بگیم به درک که نشد! همین. والا. دیگه چرا انقد عرفانیش کنیم؟! حس شاعریتون رو با چیزای دیگه زنده نگه دارین نه با سوزوندن خودتون. البته بازم صلاح مملکت خویش خسروان دانند. ولی نکنین. جان من. نصف شبی چرا داد می‌زنم؟!

-------------------

با صدای واضح و گویا!! نصف شبی داد زدی چون احتمالاً یکی رو خواستی و نشده و نتونستی بگی به درک که نشد. آقای من! فک می‌کنی الان من دارم خودمو می‌سوزونم؟!


بگذار مسئله را گر چه تلخ، ولی واقعی، برایت روشن کنم. در این دنیا احتمال این‌که تو فقط با ازدواج با خانم ایکس یا آقای ایکس خوشبخت شوی و با هیچ کس دیگر خوشبخت نشوی چیزی در حدود یک تقسیم بر هفت‌صد میلیونه. تازه از این‌ها بگذریم، تو قسم جلاله می‌خوری که حتما با ایشان خوشبخت می‌شوی؟!

اصلا یک سوال! من الان من هستم و تو الان من. تو فکر می‌کنی چون من به او نمی‌رسم دارم برایت صغرا و کبرا می‌آورم؟ یقیناً اشتباه می‌کنی. تو الان در این موقعیت بحث توانایی من در رسیدن به او را چطور اندازه گرفتی؟ با کدام تراز و شاقول؟

حالا کلا بی‌خیال این حروف. بگذار راه پیش پایت بگذارم.

هدفت را بگذار خانم ایکس، حالا در به در بزن که به او برسی. اگر نرسیدی که رجوع کن به اول صفحه، ولی اگر رسیدی. ببین٬ تو در زندگی هدف داری یا نداری، اگر نداری که هیچ، ولی اگر داری، هدف‌ها یا در جهت هم‌اند یا مخالف هم یا اینکه هیچ ربطی به هم ندارند. اگر هدفت را خانم ایکس گذاشتی، بنشین و دو دو تا چهار تا کن. ببین چند هدف را له کردی و به چند هدف دیگر کمک کردی. مصالحه کن، یا ضرر کردی یا نفع. اگر نفع کردی که خوش‌بخت شوی، وگرنه هیچ. اصلاً تو این مسیر را تا رسیدن می‌خواهی بروی و بعد بنشینی به چرتکه انداختن؟ این دیگر چه نوع آینده‌نگری‌ست؟!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها